ناشناخته، زندگی اسرار آمیز مغز | دیوید ایگلمن (قسمت اول)

خیلی وقته دلم میخواد راجب این کتاب ایگلمن بنویسم. هم راجب ایگلمن هم بقیه چیزایی که حین خوندن کتاب باهاش درگیر بودم. به جرات میتونم بگم این کتاب تو تاپ لیست کتاب های درگیر کنندم بوده.

نشر سایلاو رو من خیلی دوست دارم برخلاف صفحه آرایی بدی که دارن کتاب هایی راجب موضوعات مورد علاقه من رو چاپ میکنن.

شعار نشر سایلاو توی این کتاب تبلور خاصی داره: “اولین ناشر حوزه علم مدرن و فلسفه” با این کتاب یاد این حرف هاوکینگ افتادم که میگفت:

به طور معمول اين سؤاالت )سؤاالت بنيادي( در حوزه فلسفه اند ، اما فلسفه اينك مرده است . فلسفه نتوانست پيشرفت هاي جديد در علم ، مخصوصاً فيزيك را تاب بياورد . به اين ترتيب دانشمندان ، در تالش براي آگاهي بيش تر ، حامل مشعل اكتشافات شدند

استیون هاوکینگ

حالا هم دیگه سوال های اساسی فلسفه باید به دانشمندان واگذاشته بشن. و به قول ویتگنشتاین حالا دیگه تنها حوزه زنده فلسفه فلسفه زبانه. گرچه ممکنه اون هم با توسعه نوروساینس ازش گرفته بشه.

ایگلمن

ایگلمن رو من با کتاب مغز پویا شناختم. کتابی که مدل ذهنی من رو از مغز به شکل عجیبی تغییر داد. کتاب های دیگش رو نخوندم ولی با دوستام راجبش حرف زدم و این دومین کتابی بود که ازش میخوندم.

ایگلمن نوروساینتسته و یه مرکز تحقیقاتی راجب اضافه کردن حس های جدید به انسان داره. توی پیج اینستاگرامیش میتونید کارایی که کرده رو پیدا کنید.( پیجش)

ایگلمن تازگی ها یک پادکست هم ایجاد کرده که من بشدت بهش علاقه مند شدم. زبان ساده و اطلاعات بروزش واقعا لذت بخشه. توی کست باکس میتونید به پادکست هاشم گوش بدید. ( پادکستش )

یکی در سرم هست اما آن من نیستم

بحث کتاب با این عبارت شروع میشه اینکه واقعا اون چیزی که ما به عنوان من میشناسیم چیه؟ وقتی مغز در حالت مستی کاری انجام میده اون شخص منم یا نه؟ وقتی کسی در حین خواب کسی رو میکشه قاتله؟ اگه کسی به دلیل توموری که داخل سرش هست اقدام به خشونت بکنه قانون در مقابلش چه حکمی میده؟

بخش خودآگاه به استناد به کتاب به یک روزنامه محلی تشبیه شده. روزنامه ای که خلاصه طوفان های نورونی رو به شکل یک تیتر و پس از واقعه نمایان میکنه. قبولش برای خود من هم سخته . نه اینکه قبولش نداشته باشم قبولش دارم ولی درکش سخته برام.

انسان شاهکار آفرینش است، حتی اگر به همین یک دلیل که هیچ مقدار از جبرگرایی نمیتواند او را از این باور بازدارد که همچون موجودی آزاد رفتار میکند

جر سی. لیختنبرگ

اگه بخوایم انقلاب های بزرگ علمی رو بررسی کنیم این نتیجه یک نتیجه تکان دهنده است . روزی که گالیله پی برد به اینکه زمین مرکز جهان نیست انسان این مرکزیت خودش در جهان رو از دست داد ولی شوک بزرگتر وقتی به وجود اومد که فروید با تقسیم خود به سه بخش که تنها یک بخش کوچکیش دست ماست(که اونم شک دارم، گرچه کلا حرف زدن از این موضوع سخته چون هنوز تبیین نکردیم که دست ماست دقیقا ما کیه؟) تیر اخر رو به خود بزرگ بینی انسانی زد که تا دیروز با ضربه مرکز جهان نبودن داشت دست و پنجه نرم میکرد و الان حتی دیگه مطمئن نیست که آیا مرکز خودش هست یا نه؟

تومور تروریست

image 1
چارلز ویتمن

چارلز ویتمن در اولین روز مه الود ماه آگوست سال ١٩٦٦ میلادی سوار آسانسور شد تا به طبقه بالای برج دانشگاه تگزاس در شهر استین برود. این مرد بیست و پنج ساله سه راه پله را بالا رفت تا به سکوی بازدید برسد، ضمن این که یک چمدان پر از اسلحه و مهمات با خود به همراه داشت اول از همه مسئول پذیرش را با پشت اسلحه کشت. سپس پیش از آنکه از روی سکو افرادی پیش از آن که از روی سکو افرادی را که در آن پایین بودند به رگبار ببندد به دو خانواده گردشگر که در حال بالا آمدن از پله ها بودند تیراندازی کرد. اولین زنی که به او شلیک کرد باردار بود ویتمن به افرادی که برای کمک به آن زن میدویدند هم تیراندازی کرد او به عابران پیاده در خیابان و رانندگان آمبولانس که برای نجات آنها می آمدند هم شلیک کرد. شب قبل ویتمن پشت ماشین تحریرش نشسته و یک یادداشت خودکشی نوشته بود.

پس از این واقعه اتفاق وحشتناک دیگه ای هم رو شد. چارلز قبل از حمله مادر و همسر خودش رو کشته بوده.

این روزها خودم را واقعا نمی فهمم از من انتظار دارند جوانی منطقی و باهوش باشم اما، این اواخر (نمی دانم شروع آن از کی بوده قربانی افکار غیر معمولی و غیر منطقی زیادی شده ام.

امشب، پس از فکر های تصمیم گرفتم همسرم کتی رو بکشم … سخت عاشق او هستم. او همسر خوبی برای من بوده و هر مردی آرزوی داستن همچین زنی را دارد. برای اینکار هیچ دلیل منطقی و عقلانی خاصی ندارم که بگویم …

یکبار ، حدود دو ساعت با یک پزشک صحبت کردم و سعی کردم ترس هایم را که احساس میکردم با وسوسه های شدیدا خشونت آمیز میتوانم بر انها چیره شوم با او در میان بگذارم. بعد از همان یک جلسه، دیگر ان پزشک را ندیدم و از آن زمان تا کنون به تنهایی با آشفتگی ذهنی خودم در حال مبارزه بودمو به نطر میرسد فایده ای ندارد.

چالز تو اون جریان کشته میشه ولی حدس هوشمندانه ای زده بود. ویتمن تکاور و ایگل اسکات پیشین بود. در آزمون هوش استنفورد بینت جزو 0.1 درصد افراد برتر قرار گرفته بود.

جسد ویتمن طی کالبد شکافی قرار گرفت و معلوم شد در مغز ویتمن یک تومور وجود داشته که از زیر ساختاری به نام تالاموس سر دوانده، به هیپوتالاموس رسیده و ناحیه سومی به نام آمیگدال را تحت فشار قرار داده. این بخش در تنظیم هیجانات به خصوص خشونت و ترس دخیل است.

ویتمن در وصیت نامه خود گفته بود که اعتبار بیمه نامه عمرش رو به بدهی ها و مرکز بهداشت روان اهدا کنند.

این قضیه برام سوالات زیادی ایجاد کرد. مرز بین جرم های مرتب با مشکلات فیزیکی با روانی کجاس؟ و آیا اصلا مرزی وجود داره؟ اینطوری میشه نگاه کرد که هر جرمی ریشه در یک مشکل مغزی داره؟ بنطرم بشه گفت ولی آیا این باعث تغییر سیستم اجرای قوانین خواهد شد؟

قضاوت

کتاب توی فصل شش راجب اینکه اصلا ایا گناهکار بودن تعریف درستی هست یا نه حرف زده. اینکه ما طبق اصل: هر فرد دارای اراده آزاد هست به افراد حکم میدیم درسته؟

و اگر درسته چرا افرادی که مشکلات واضح روانی دارن در جریمه اون ها این رو لحاظ میکنیم ولی در دیگر بخش ها که علم هنوز نتونسته این گونه بیماری ها رو تشخیص بده به همون قانون قبلی میرسیم؟

مطمئنا باید افراد مجرم از سطح شهر جمع بشن ولی آیا باید با این پیشرفت علمی یک تجدید نطر اساسی در سیستم قضاوت قضایی ایجاد بشه یا نه موضوع دیگریست که کتاب دو فصل رو به این موضوع اختصاص داده.

image
کوبریک

توی این فصل کتاب بود که ارادتم به کوبریک به حداکثر مقدار خودش رسید . کوبریک توی فیلم A Clockwork Orange در سال 1971 به زیبایی این سوالات رو مطرح کرده و حتی قبل این کتاب هم این فیلم تو رده اول فیلمای مورد علاقم بود. نمیدونم چندبار دیدمش شاید به 4 یا 5 بار برسه و هر بار ابعاد عجیبی از این فیلم برام اشکار شده که این کتاب باعث شد علاقم از قبل هم بیشتر بشه. یه پست شاید در ادامه برای اون فیلم و فیلمای دیگه ای که با خوندن این کتاب برام ملموس تر شدن بنویسم.

بیشتر راجب این کتاب در اینده خواهم نوشت …

2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *